زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد

زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد

حکایت یک خانه ی قدیمی

یادداشتی بر آینه ی آندری تارکوفسکی

 

 

دوربین آرام-آرام وارد داچا ( کلبه ی چوبی )  می شود، همانطور که نور درخشان خورشید وارد شده است،همانطور که آن توله سگ داخل شده است و همان طور که آوای آرام بخش پرندگان، اجازه ی ورود پیدا کرده است. به آرامی به کنار پنجره می رسیم. از قاب پنجره بیرون را می توان دید. مادر کمی آن طرف تر نشسته است. تنها است. آلوشا به سمتش می رود. لحظاتی بعد،این نما تمام می شود، در اوج سادگی، در اوج زیبایی. و فیلم آینه ی آندری تارکوفسکی فرصت تجربه ی چنین تصاویری است. تصاویری که از خانه، مادر، پدری که نیست، کودکی و جنگ می گویند، چرا که از خاطره سرچشمه می گیرند. خاطرات هنرمندی روس که پیش از آنکه فیلم اش را ساخته باشد، آن را زندگی کرده است.

 



 

فیلم آینه با یوری، همان پسر نوجوان که بسختی سخن می گوید،و تلاش او برای
حرف زدن، آغاز می شود. او سرانجام به کمک مربی خود، بدون هیچ مشکلی،
سخن می گوید:
« من می تونم حرف بزنم.» بلافاصله بعد از این حرف اوست که تیتراژ
 
و همچنین موسیقی باخ ،
به طور همزمان، آغاز می شوند. اکنون همه چیز برای

تارکوفسکی فراهم است. او می تواند از خاطرات، کودکی و رنج هایش سخن بگوید.

بابک احمدی در تعبیری زیبا،صدای یوری را وقتی می گوید « من می تونم حرف بزنم»،

به نگاه چشم هایی همانند می داند که ناگهان بینا می شوند.

فیلم آینه با فریاد از سر شادی پسری دیگر ( این بار، پسری خردسال ) به اتمام می رسد. گویی حالا کههنرمند از گذشته رها گشته، آینده را فریاد می زند: «خاطرات کودکی که سال ها مرا رنج میدادند به ناگاه محو شدند. سرانجام کابوس خانه ای که بیشتر سالهای کودکی من در آن سپری شده بود، از بین رفت. سالها پیش می خواستم خیلی ساده قلم را روی کاغذ به حرکت درآورده و خاطراتم را بنویسم. آن روزها هیچ به فکر ساختن یک فیلم نبودم. بیشتر به فکر نوشتن داستانی بودم درباره ی سال های جنگ.» در این حرف ها تارکوفسکی از خاطراتی می گوید که او را دچار رنج کرده بودند. از کابوس هایی که دیگر از بین رفته اند. فیلم آینه، تجلی همین رنج ها و کابوس هاست:

 

 

در فضایی که باد بی رحمانه می وزد، درختان دائم به این طرف و آن طرف می روند، 
پرنده ای ازشیشه ی شکسته ی پنجره ای به بیرون می پرد و خلاصه گونه ای ترس 

همه جا را فرا گرفته است ( از آن ترس ها که نمی دانیم از کجا می آیند )، در نمایی  
دور، کودکی خردسال را می بینیم که به طرف خانه می رود. در نمای بعدی،  پسرک
به کنار دری رسیده، سعی می کند در را باز کند. تلاشش اما بی نتیجه می ماند.
لحظه ای بعد پسرک از کادر خارج می گردد. ناگهان در باز می شود، آرام-آرام. همراه
با صدایی که مشخصه ی هر در قدیمی لولایش روغن کاری نشده است. پشت در
مادر  نشسته است. نزدیک اش سگی ایستاده. با یادآوری دیگر شخصیت های
سینمای تارکوفسکی، حضور سگ در این صحنه را نشانی از تنهایی و رنج مادر
می دانم. و نگاه مادر  در این صحنه، گواهی است برحرف من. گویی که نگاهش 
دردهایش را فریاد می زند. دردهایی که در آغاز فیلم، به گونه ای دیگر قابل درک
است:
 

در حالی که باران می بارد، مادر نزدیک پنجره نشسته، می گرید. ناگهان خبری می رسد: انبار آتش گرفته. لحظاتی بعد وقتی او را می بینیم که خونسردانه ( در حالی که دست به سینه بر لبه ی چاه نشسته است.) منظره ی آتش سوزی انبار را تماشا می کند، شاید دچار حیرت شویم. اینکه چرا مادر در برخورد با آتش سوزی انبار چنین بی تفاوت است. دقایقی بعد وقتی همراه خود او ( مادر ) به چاپخانه ( محل کارش ) می رویم و با او در حالی همراه می شویم که گم شدن مقاله ای آشفته اش کرده است و در واقع رنج هایش را می بینیم، آنگاه شاید در بازبینی صحنه ی آتش سوزی ابتدای فیلم، عکس العمل مادر را چندان غیر معمول ندانیم. میان این همه درد، آشفته نشدن برای یکی از دردها،چندان هم غیر معمول نمی نماید.

در آینه بادها می وزند. عجب هم می وزند! جدا از آن باد مرموز آغاز فیلم، در کابوس ها نیز، حضور سنگین باد، انکار ناپذیر است. همچون آن کابوسی که در آن دوربین با دنبال کردن آلوشا، که انگار از چیزی ترسیده ، به داخل داچا می رسد. در آنجا باد، پرده های سفید رنگ را به داخل می راند. انگار اینجا مرکز ناامنی هاست. و درون داچا، همچون بیرونش ، هراسناک است. در این فضای هراسناک، ناگهان آینه ای پیدا می شود. در دل داچا. و از میان قاب این آینه، تصویر آلوشا، طفل پنج-شش ساله ی روس، را می نگریم. گویی هنرمند از مخاطبش درخواستی دارد. انگار که از تماشاگر می خواهد که به آینه ی ذهن او بنگرد. بله، آینه ی آندری تارکوفسکی. و تصویر آلوشا در قاب این آینه از طرفی، تصویر کودکی تارکوفسکی است، و از طرفی دیگر، همچون تصویری هراسناک از ملتی درد کشیده می ماند. آری، ترس و هراس آلوشای کوچک، ترس و هراس ملت روس دوران جنگ را به یاد می آورد.

 بگذارید به سراغ قابی مشابه برویم:
 
در آغاز آینه ، وقتی خبر می رسد که انبار آتش گرفته ، پسرک را می بینیم که چقدر مشتاق تماشای آتش سوزی است. به سرعت از کنار میز بلند می شود و به سمت در می رود. دوربین تارکوفسکی اما، او را تعقیب نمی کند. در عوض، به آرامی به کنار آینه ای می رسد. از قاب آینه همان کودک را در کنار پسرکی دیگر می بینیم. در چارچوب در ایستاده، صحنه ی آتش سوزی انبار را تماشا می کنند. و بدین سان ، درد و رنج کودکی تارکوفسکی قاب گرفته می شود. به نظرم،رنج ها و ترس ها، در آینه ی تارکوفسکی زیباترین شکل خود را پیدا کرده اند.آری،رنج های زیبا، ترس های زیبا و سینما ی زیبا.


 

 

سخن آخر

نمی دانم آینه را دیده اید یا نه. شاید هم دیده و قصد دوباره دیدنش را دارید. شاید فکر کنید با فیلمی رو به رو هستید که سخت می توان دیدش و با آن ارتباط برقرار کرد. فیلمی که داستانی نامشخص دارد. به شما اما خواهم گفت، آینه ساده ترین داستان تاریخ سینما را دارد و همانطور که خود تارکوفسکی گفته: حکایت یک خانه ی قدیمی است. 

 

 

 

 

      

نظرات 1 + ارسال نظر
همشهری کاوه جمعه 21 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 05:11 ب.ظ http://citizenkaveh.blogspot.com

بر حسب اتفاق امروز ایینه را دیدم .... لذت بردم ..... به نظرم ساختار کلاژ گونه اش به خاطر همان ماهیت خاطره وارش می ماند ..... مثل خاطره تصاویری کنار هم چیده می شود تا دوره ای را بازآفرینی کند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد