زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد

زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد


نگاه یک استاد به جهان غرب
یادداشتی بر فیلم "مردی که لیبرتی والانس را کشت" اثر جان فورد


در سکانس ابتدائی فیلم، والانس که به همراه دو دست یارش به شکل راهزنی به
جیمز استوارت دست برد زده است و دریافته است که او مرد قانون است و جز
 کاغذها و مدارک چیزی به همراه ندارد، با فریاد به او می گوید: " الان قانون غرب رو
 یادت می دم." و این همان چیزی است که در ادامه به درونمایه ی اصلی فیلم بدل
 می گردد. بله، قانون غرب.

همراه با غریبه ای (جیمز استوارت) وارد جهانی می شویم که در آن قانون برابر
 اسلحه است. جهانی که مردمانش اسیر معضلاتی چون خشونت ، بیسوادی ،
پر خوری و حتی خرافات اند. غریبه ای که قدم به این جهان گذاشته است، وکیلی
 است که توسط والانس و دو دست یارش مورد حمله قرار گرفته است و حالا تحت
پرستاری HALLIE قراردارد. این مرد که همه چیزاش بر اساس قانون شکل می گیرد،
وارد شهری می شود که اصولا ً مواردی چون قانون، وکیل و وکالت در نزد مردمانش
 مورد تمسخر قرار می گیرد. به نظر می رسد این یک تضاد هجوآمیز باشد که در فیلم
بصورت هوشمندانه ای مورد استفاده قرار گرفته شده است. در جائی از فیلم" رنسام"
 یا همان جیمز استوارت، که بسختی مجروح شده است، به "جان" که یک تیرانداز ماهر
 است و از شهر در برابر افرادی چون والانس دفاع می کند، می گوید که قصد دارد که از
طریق قانون والانس را به زندان بیاندازد. در این موقع به نظر می رسد او دقیقاً نمی داند
در کجا به سر می برد. او حتی پس از بهبودی حالش تابلوی تبلیغاتی وکالتش را در
معرض دید عموم قرار می دهد.
 

زمان می گذرد، حالا رنسام ( جیمز استوارت) درک بهتری از محل جدید زندگی اش پیدا
کرده است. او حتی تصمیم می گیرد تیراندازی را فرابگیرد.( با دنیای غرب یکی شود).
و در اینجا بود که یاد فیلم "مرد مرده" شاهکار جیم جارموش افتادم. در آنجا نیز ولیام بلیک 
شهر نشین که در ابتدای ورودش به دنیای غرب وحشی با آن بیگانه بود، ناخواسته به
قاتلی حرفه ای تبدیل شد.

یکی از نمودهای تصویری (سینمائی) این تحول ناخواسته در فیلم " مردی که لیبرتی
والانس را کشت " بدین گونه شکل می گیرد: رنسام دو انتخاب در پیش رو دارد که یا
از شهر خارج شود و یا همانطور که والانس گفته است، تن به یک دوئل خطرناک بدهد.
به هر حال او تصمیم می گیرد که مبارزه با والانس را قبول کند بدین خاطر در حالی که
اسلحه ای به دست دارد به همان جا که والانس گفته بود می رود و در این راه، هنگامی
که چشمش به تابلوی وکالت اش ( که حالا توسط تیرهای والانس نصف شده است ) 
می خورد ، پس از چند لحظه در حالی که به نظر از اینکه نمی تواند از شغلش (وکالت)
در این شهر استفاده کند، متاسف است ، تابلو را از دیوار کنده و به زمین می اندازد و
این همان صحنه ی مورد اشاره ی من است. حالا رنسام قانون غرب را بخوبی فرا گرفته
است و می داند بر طبق این قانون، ارزش، تفنگی است که در دست دارد و نه تابلوی
وکالتی که آن را بر زمین انداخت. به هر ترتیب والانس کشته می شود و مردم شهر از
این اتفاق خوشحال. اما آیا این خوشحالی ادامه می یابد؟ آیا غرب به سعادت
می رسد؟ باید گفت، ما از اجتماعی صحبت می کنیم که پر است از لیبرتی والانس ها
و اینجاست که باید سوال " چه کسی لیبرتی والانس ها را خواهد کشت؟" را از خود
پرسید.

جان فرد در پایان اشاره ای نیز به جهان سیاست دارد. شاید ریشه ی برخی از مشکلات
 را در آنجا بازمی یابد.
نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.mehdikhakestari.blogsky.com

سلام
حرفای جالبی تو آرشیوت داشتی.
وبلاگ سیار خوبی هم داری.
موفق باشی.
اگه وقت کردی به من هم سر بزن
اگه خواستی می تونیم باهم تبادل لینک داشته باشیم. یعنی هم شما لینک وبلاگ منو بزار تو وبلاگت هم من لینک شمارو.
به هر حال حرفات جالب و دلنشین بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد