زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد

زیبایی و دیگر هیچ

سرانجام این زیبایی ست که جهان را نجات می‌دهد

داستان من و شخصی ترین کار برگمان(۱)

{نیمروز بارانی
   نیمروز، مادربزرگ کنار پنجره، در راحتی خوابیده و انگشت هاش هنوز بر جلد کتاب
 نازکی است که روی دامنش گشوده است. بر چمنزار و درخت های باغ باران می بارد
و مجسمه ای قدیمی را می شوید و عروسکی را که پای آن افتاده است.در اتاق همه
چیز همچون لباس مادربزرگ سفید است. پسر مرده ی او هم کت و شلوار تابستانی
سفید رنگی بر تن دارد،روی صندلی کنار مادر نشسته است و با آمیزه ای از عشق
و حسرت به او می نگرد. بعد،آرام صورت مادر را لمس می کند و با این نوازش پیرزن
بیدار می شود. چون چشم می گشاید نگاهش شگفت زده نیست، مهربان است
، همچون نگاه مادری به کودکش که تازه بدنیا آمده باشد. زمزمه می کند:
 « بله، اسکار، آدم در یک آن هم پیر است و هم بچه.بی خیال آن همه سال های
 مثلا مهم میانی...»


نمی دانم چرا این دقایق رمزآمیزترین لحظات زندگی من است. از سینما که بیرون
می آیم، کوچه های خلوت را پشت سر می گذارم، می روم کنار رودخانه و روی
 صندلی می نشینم.پرتو کمرنگ غروب را بر درختان و جریان آب نگاه می کنم و
 یاد آن لحظات به لرزه ام می اندازد: آن دست ها، چشمانی که از عشق و غربت
 می درخشند، باران، آوای ویولونسل...}

   و فیلم فانی و الکساندر اینگمار برگمان برایم درست از همین جا شروع شد.
در لا به لای این سطرها.از دل همین کلمات. سطرها و کلماتی که نویسنده ای
توانا ( بابک احمدی ) نظم شان داده بود. با تمام وابستگی و عشقی که به
 صحنه ی مورد اشاره اش دارد. بارها و بارها همین چند خط را خوانده ام.هر بار
بیشتر از قبل مجذوب هنر نویسندگی احمدی و مشتاق تر از قبل برای تماشای
فانی و الکساندر.تا زمانی که فیلم را ندیده بودم،بارها صحنه ی مورد نظر را در
ذهنم تصور می کردم: چهره ی مادر بزرگ، پسرش،مجسمه ی قدیمی و حتی
آوای ویولونسل را. و تمام آن چیزهایی که احمدی با دقت تمام توصیف شان
کرده بود.

   مدتی قبل بخت با من یار بود و بالاخره نسخه ای عالی از فانی و الکساندر
به دستم رسید. تازه فهمیده بودم که با فیلمی طولانی رو به رویم. پس به
ناچار فیلم را سریالی دیدم. در چهار و یا شاید هم پنج قسمت. در آخر این
سریال چند قسمتی بود که می توانستم نظرم را درباره ی فانی و الکساندر
بگویم:«ملودرامی غالبا کلاسیک با آمیزه ای از لحظاتی ناب، صحنه هایی زیبا
و اشاراتی به کودکی برگمان.»در اینجا هرچه بنویسم از همین لحظات ناب و
صحنه های زیبا خواهد بود:
آغاز فیلم،نمایی است از موج آبی. با موج همراه می شویم. انگار سوار بر این
موج است که به سوی فانی و الکساندر می رویم. به سمت الکساندر که در
خانه است و فانی را صدا می زند، مادرش را،خدمتکارها و مادربزرگش را. آنگاه
که مطمئن شد کسی در خانه نیست، سرخوشانه خود را روی تخت خواب
می اندازد. انگار مدت ها است که این لحظه را انتظار می کشیده است. الکساندر
ادای بازیگران تئاتر را در می آورد( ادای پدرش را )؛موش اش را از قفس آزاد
می کند؛ از پشت پرده ی توری پنجره بیرون را نگاه می کند؛ به زیر میز می رود و
وارد دنیای خیالش می شود. در این دنیای خیالی مثلا می بیند که مجسمه ی
گچی گوشه ی اتاق جان گرفته است و دست هایش را تکان می دهد. ناگهان
صدایی گوش خراش او را ( و ما را هم ) از دنیایش بیرون می کشد.

   در این همه تصاویر زیبا،اما، یکی شان را از همه بیشتر دوست دارم:
نمایی از پرده ی توری گل دار پنجره را می بینیم. با حرکت دوربین، دست الکساندر
را می بینیم که در نور می درخشد. چند لحظه بعد صورتش را می بینیم که به
بیرون نگاه می کند. کات به نمایی از بیرون: درشکه ای بر روی برف ها می گذرد.
و آنگاه کات به نمایی باز از الکساندر. در نگاهش از پشت شیشه ی پنجره ی اتاق،
حسرتی می بینم.

   آغاز فانی و الکساندر آنقدر زیباست که توقع مان را از فیلم بالا می برد. برای
تماشای تصاویری با زیبایی مشابه، لحظه شماری می کنیم. می دانیم که هنوز هم
هست. و هست چرا که برگمان هست.

                            
ادامه دارد...




 

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین خسروی شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 11:22 ق.ظ http://souslesable.blogspot.com

من هم مثل شما مدت ها منتظر تماشای این فیلم نشسته بودم .. با همان پیش زمینه ها و ... فانی و الکساندر آن قدر دل نشین بود که حالا تبدیل به یکی از شیرین ترین خاطرات زندگی ام شده .

سينمارک شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 09:28 ب.ظ

با آرزوی سالی سرشار از کاميابی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد